آمدم جلویش را گرفتم . مثلاً فرمانده اش بودم . گفتم : « قرار بود تا چه ساعتی سر پست باشی ؟ » گفت : « تا ساعت شش » گفتم : « الآن چنده ؟ » گفت : « یه ربع به شش » خیلی آرام و راحت جوابم را می داد . گفتم : « تنبیه ! باید همینجا بایستی سیصد تا صلوات بفرستی»
دور و برش را نگـاه کرد و با صدای بلند گفت : « همه برادرها توجّه کنند ! بر خاتم انبیاء محمّد صلوات » . صدایــش آنقدر بلند بود که آنهایی که ته قرارگاه بودند هم صلوات فرستادند . رو به من کرد و گفت : « ایـنـم از صلوات . یه چنـد تــایی هم بـیش تر از سیصد بود . » بعد هم سلانه سلانه راه افتاد . زیر لب گفتم : « بر پدرت صلوات » و من هم راه افتادم .

شب عملیات شیشه عطری دستش گرفته بود و کف دست همه می زد . عملیات که تمام شد ، همه جا را دنبالش گشتیم . همه جا بوی او را می داد . همه ی شهدا بوی او را می دادند ؛ ولی خودش نبود . هر چه گشتیم پیدایش نکردیم .
به سمت ما می آمدند و خودشان را تسلیم می کردند . کار خرمشهر دیگر داشت تمام می شد . حـمید آمد سمتم ؛ توی گوشـم گفت : « به بـچّه ها خـبر بده یه کاری کـنن که اسرا متوجّه نشن تعدادشون از ما بیش تره .

اندازه ی پسر خودم بود ، سیزده چهارده ساله . وسط عملیات یک دفعه نشست . گفتم : « حالا چه وقت استراحته بچّه ؟ » گفت : « بند پوتینم شل شده . می بندم راه می افتم . » نشست ؛ ولی بلند نشد . هر دو پایش تیر خورده بود . برای روحیه ی ما چیزی نگفته بود .
|